((امیر))
ماشین نداشتم و ترجیح دادم تا جایی که میتونم قدم بزنم، هوا خیلی سوز داشت 
 همینجور که قدم میزدم ، متوجه دختر بچه ای شدم که کنار خیابون ایستاده بود و از سرما به خودش میلرزید ؛ به دور بَرَم نگاه کردم یه کافه ی نقلی چند قدم جلو تر بود .
دو تا شیرکاکائوی داغ و یه پیراشکی گرفتم و سمت دختر کوچولو قدم برداشتم، پیراشکی و لیوانو گرفتم جلوش سرشو با تعجب بالا اورد و به من نگا کرد
_نترس کاریت ندارم که! بیا.
با ترس نگام کرد و اروم از تو دستم گرفتشون چند ثانیه گذشت لبخند زد و با صدایی به شدت اروم تشکر کرد 
من:میخوای بشینیم اونجا؟
به میز و صندلیه توی کافه اشاره کردم  سرشو به نشونه ی (نه)ت داد
_اینجا که خیلی سرده بریم تو بهتره بیا مواظبتم بیا.
دستای کوچیکشو بین دستام گرفتم بدنش منجمد بود
معذب نشست رو صندلی و منم روبه روش نشستم 
من:بخور دیگه.
_چشم
با اشتها میخورد و چشاش میخندید یه نگاه به بیرون کافه کرد و دوباره لب و لوچش اویزون شد 
من سرمارو بزور تحمل کردم چه برسه به این دختر بچه ؛ بلند شدم پالتومو دراوردم و اروم روی شونه هاش قرار دادم
_نه اقا نمیخواد خودتون سرما میخورید
_من خوبم .عه درنیار دیگه!!
_اخه
_اخه نداره که.چیزی میخوای؟
_نه ممنون
_پدر مادرت یا خونتون این دور و اطرافه؟
_نه!
_بلدی خونتونو؟
_امممم اره
سکوت کردم و منتظر موندم تا راحت شیرکاکائوشو بخوره 
رفتم دوتا دیگه پیراشکی گرفتم :
من:اینارم ببر خونه
_همشو؟
_آره.خجالت نکش دیگه بگیر.بریم؟
_کجا
_ببرمت خونتون
یه تاکسی گرفتم و ماشینمو از دم خونه برداشتم رسوندمش خونه
_مرسی
خندید و دستشو ت داد و ازم فاصله گرفت و رفت
((رهام))
منتظر زنگ پرهام بودم گفت که یه وکیل کار بلد سراغ داره 
من:سلام
_سلام.داداش پیدا کردم ادرس دفترشو 
_اسمش چیه؟
_آقایِ بهنودِ سام ادرسو تکست میدم بهت براتون وقت گرفتم امروز ساعت ۶:۰۰ عصر 
_امروز؟
_اره.
_پس من قطع میکنم با امیر هماهنگ کنم
_باشه
_دستت درد نکنه
_خواهش میکنم
_خدافظ
_خدافظ

منو امیر دقیقا شونه به شونه ی هم ایستاده بودیم و به سر دره دفتر نگاه کردیم:
«دفتر وکالت سام با مدیریت بهنود سام ساعت پذیرش ده صبح تا هشت شب»
رفتیم تو و سمت میز منشی حرکت کردیم 
من:سلام
_سلام بفرمایید
امیر:با اسم کی وقت گرفتی؟
من:خودم
منشی:به اسمه؟
من:هادیان
_بله یه لحظه . بفرمایید 
جلو رفت و تا اتاقه وکیل راهنماییمون کرد ، در زد:
منشی:خانمِ سام آقای هادیان هستن
_بله بله بفرماید بشینید
امیر سوالی نگام کرد اروم زمزمه کرد:
امیر:مگه بهنود سام نبود؟
_نمیدونم بیا حالا
نشستیم 
خانمِ سام:خب میشنوم .
مثه اینکه لبخند انرژی بخشش همیشه رو صورتش بود و مثه یه عادت نقش بسته بود رو چهره اش چهره ی پر از ارامشی داشت و لحن ملیحش به دل میشست 
امیر شروع کرد به توضیح دادن
خانمِ سام: پس موکل من شما هستید آقای.؟
_مقاره
_بله . خوشبختم! به نظر پرونده پیچیده ای میاد ولی خب شانسمون زیاده.
من: با توجه به حرفای ایشون پس دادگاه اول شما به عنوان وکیل ما تو جلسه حضور دارین؟
خانمِ سام:بله همینطوره 
امیر:کاری لازم هست که منو اقای هادیان انجام بدیم؟
خانمِ سام: تنها کاری میکنید اینه که این فرم رو پر کنید توی جلسات برگزاری دادگاه مطیع قوانین باشید تا نقصی نداشته باشیم 
یه ورقه گرفت جلوی امیر که باید مشخصاتشو مینوشت.
عکس ابلاغیه ۲۳ اسفند رو بهش نشون داد
خانمِ سام: با اجازه من یه کپی از این داشته باشم.
امیر:بله حتما
من: فقط ما شماره ی دفترو ندارم 
کارتش و دستم داد 
خانمِ سام: این کارت دفتره، برادر و پدر من هم همینجا مشغول هستن اقای بهنود سام
کارت ازش گرفتم:ممنون.
امیر:قبل دادگاه باید قراری داشته باشیم باز یا نه؟
_مسلما بله 
امیر:باشه ممنون
_خواهش میکنم روز خوبی داشته باشین
.
((امیر))
چند روز بیشتر تا دادگاه نمونده بود و هنوز به پدر مادرم چیزی نگفته بودم
تصمیم گرفتم همین امروز بهشون بگم رفتم پیش مادرم طبق معمول بابا خونه نبود نیم ساعتی گذشت مامان رفت تو اتاق نماز بخونه 
رفتم پشت در ایستادم خیره شدم بهش :)
فرشته ی زمینی من، تنها کسی بود که توی این دنیا بهش کاملا اعتماد داشتم
میدونستم اگه بدترین تصمیمم بگیرم بازم پام وایمیسته

خیلی وقت بود خودمو مهمون اغوشِ گرمش نکرده بودم 
همونقدر هم دلم هوای اون لالایی خوندنش اون نوازشش رو موهامو کرده بود
 دوباره برم و تو آغوشش بین دستاش بچه شم سرمو بزارم رو پاهاش و بگم و بگم . بگم از همه ی این حیرونیای شهر بگم از ناراحتی ای که قالب کالبدِ خندونم شده بود بگم از منی که دیگه اونی که میشناختم نبودم
بگم از اعتمادی که نابود شد بین دست و پای بی رحمِ روزگارِ خسته ی مردم
بگم و گله کنم ولی باز با اینهمه غصه ای که سرِ علی خورد بگه خدا هست پسرم :)
شاید تنها کسی که بعده من . داغون میشد همین فرشته بودو بس
چند دقیقه گذشت و من اروم و سلانه سلانه رفتم نشستم کنارش داشت تسبیح میشمارد 
شیشه های گرد و یاقوت مانند قرمزِ تو دستشو بالا و پایین میکرد و دعا میخوند نمیدونم موقع نمازش چی میگفت درِ گوش خدا 
ولی میدونستم که هرچی میخواست برا خودش نمیخواست :) 
همیشه میخوام بدونم خدا چرا یه همچین قلبِ مهربونی و بهش داده بود اخه هرکی ندونه من که میدونم چقد با سهلنگاریای من تو نوجوونی و هجده،نوزده سالگیم ناراحت میشد و باز پا به پام میومد 
با بغضم گریه میکرد و با لبخندم میخندید
همین فرشته قدِ یه مرد جور همه ی روزگار رو دوشش بود :)
همین خصوصیاتِ قشنگ و کمیابه که مادرا علی الخصوص مادره خودمو متفاوت ترین ادمای روی کره ی زمین به چشم میاورد 
 هرچی باشه خصلتِ بخشندگیه بیش از حده خدا تو وجودشون ریشه کرده 
عشقه متفاوت من بهش. نه! هیچی جاشو نمیگرفت
یه صلوات فرستاد روشو سمتم برگردوند
من:تموم شد :)؟؟
_اره 
_قبول باشه
_قربونت برم عزیزم
_مامان؟
_جانم
_میخوام باهات حرف بزنم.دردو دل کنم
_من همیشه شنونده حرفاتم پسرم
همونجور که چادر سفیدش سرش بود خم شدم و سرمو رو پاش گذاشتم همون لحظه دستشو روی سرم قرار داد و نوازشم کرد دستشو از رو سرم برداشتم نگاش کردم.بعد دستشو بوسیدم
شروع کردم گفتن، میگفتم و اشک میریختم همه ی اتفاقارو توضیح دادم حتی هیوا و دیشب که تا امروز صبح موندم بازداشتگاه همراهم اشک میریخت . بحثِ علی که باز شد اشک ریختنای بی صداش از سر گرفت دلداریم میداد باهام حرف میزد ولی دله خودش اشوب بود به خودم لعنت فرستادم که باعث شدم بازم اشکش جاری شه
مامان:درست میشه امیرم. بخیر میگذره خدابزرگه 
در عجب بودم؛ میگفتم . اشک میریخت ‌. ولی خم به ابرو نمیاورد 

 

 

 

سلام بفرمایید اینم از پارت جدید

ببخشید بخاطر تاخیر

بگم که پارت ۴۹ امادست و بستگی به کامنتای شما داره

کامنت زیاد میخوام ازتون

????❤


((امیر))
همه چی خیلی زود تموم شد و اگه رهام نبود سپهر در میرفت
با بطری اب معدنی توی دستم بازی بازی میکردم . رهام و سروان، هردو اومدن ایستادن رو به روم
سروان:عرفان فرار کرد ولی با کمک اقا رهام سپهرو دستگیر کردیم!بقیه رو هم گرفتیم شاید سپهر تو اعترافاتش از عرفان بنویسه دوباره میریم دنبالش نگران نباشید.
ازمون دور شد رهام پیشم موند اروم رفتم سمت رستوران، داخل رفتم و به دور و اطراف نگا میکردم از پیشخوان رد و شدمو رفتم تو اشپزخونه رهام هم یه قدم پشت سرم بودو پا به پام میومد 
خبری نبود رفتم تو انبار ؛ سمت راست انبار پر بود از کیسه های پلاستیکی با بوی وحشتناک افتضاح
با کراحت رفتم سمت کیسه ها؛ بعضی ها خیلی کوچیک و بغضی ها هم بزرگ تر بودن
رهام: امیر بیا بریم خوب نیست بیشتر از این بمونیم توی این فضا!
حمله ور شدم سمت پلاستیک ها و همرو پرت کردم و با داد گفتم:
_بخاطر این کوفتیا علی از بین رفت؟؟ بخاطر اینا علیو از دست دادم؟؟
رهام: بیا بریم داداش. نکن امیر بیا

((رهام))
انگار امیر کر شده بود هرچی صداش میکردم نمیشنید 
تمام وسایل انبارو پخش پلا میکرد و داد میزد
بوی بده فضا داشت خفم میکرد یه بوی کرخت و کهنه
امیر اسمِ علیو فریاد میزد و تمام کیسه هارو به طرفینش پرتاب میکرد
مجبور شدم از پشت بازوشو بگیرم و هولش بدم سمت دره خروج
من: اَه امیر بسه.اروم باش.وایسا ببینم،چت شد یهو؟ بابا انقد به خودت فشار نیار. اینجوری نکن که وضع خراب تر بشه.
دستامو پس زدو دووید سمت ماشین
من:کجا میری ؟
_میرم بمیرم
_این چه حرفیه؟دیوونه.
_من از تو ناراحت نیستم بخدا.حالم بده.حالم بده
از ماشین پیاده شدو خودشو پرت کرد تو بغلم زد زیر گریه
دلم لرزید مثه اشکی که بی اختیار رو گونم میلغزید هق هقاش منه خوددارو هم به گریه وادار کرد صدای اشک ریختنای امیر رو تن اریون شهر پخش شد و سده محکم تو چشمای منم خراب شد برای اولین بار برای یه واقعیت محض گریه کردم تا دله واموندم گله نکنه
نه من از اغوش گرم امیر جدا شدم نه اون هرجفتمون جوری غرق بودیم تو دردامون که حالیمون نبود وسط این خیابون درندشت ممکنه انگشت نمای چندین نفر قرار بگیریم نمیتونستم چیزی بهش بگم چون منم عیناً دارم مثه خودش عکس العمل نشون میدم عین خودش دارم با خاطرات تلخ معاشرت میکنم ؛ سرشو تو بغلم قایم کرده بود مثه بچه ها 
چشای جفتمون خیسه خیس بود
سرشو بلند کرد و اروم رفت عقب و تو چشام نگا کرد چشاش از پس که تر بود عکسم شفاف افتاده بود تو قاب نگاهش
مژه هاش خیس بود و صورتش نم دار
امیر:تو دیگه چرا گریه کردی؟؟
من خندیدم و گفتم:نمیدونم????
((هیوا))
از ساعت ده یه ضرب به امیر زنگ زدم نگران حالش بودم 
میخواستم ببینم اگه کاری هست از دستم برمیاد برا حالِ خوبش انجام بدم
عقربه ها جلو میرفت تیک تاک.تیک تاک.
ساعت شد دوازده.
دوباره تیک تاک.تیک تاک.یک بود 
بهش پیام دادم
من«امیر زنگ میزنم جواب نمیدی نگرانت شدم حالت خوبه؟؟»
ساعت شد یک و نیم خونه سوت کور بود و باعث میشد بیشتر تنش داشته باشم و بی طاقت شده بودم
هی گوشیو خاموش میکردم بعده پنج دیقه باز روشنش میکردم 
نگران کسی بودم که چند وقتی میشد دلم به عشقه اون می تپید 

((امیر))
تا حدودا ساعت دونیم نیمه شب با رهام تو خیابون بودیم 
من:رهام به نظرت چی میشه؟؟
_راستشو بخوای نمیدونم ولی زود درست میشه
_سپهر چی؟ اونو کجا بردن؟
_حتما بردنش بازداشتگاه تا دادگاه اول!!چنده اسفند بود؟
_۲۳
_نسبت به حکم دادگاه معلوم میشه میره زندان یا نه
_یعنی امکان داره نره؟
_فک نکنم اگه تا بیست و سوم مشخص نشه ، میره واسه دادگاه بعدی!
ادامه داد: باید وکیل بگیریم،
_میشناسی کسیو؟
_من نه ولی به پرهام میسپارم
_نمیخوام پرهامم درگیر شه ول کن یه کاریش میکنم
_مطمئن باشه که بهتره

رهام رفت سمت ماشینش و منم رفتم خونه
سرکوچه بودم دیدم دم خونه پلیس ایستاده گفتم حتما راجبه علیِ ولی چشمم خورد به باربد که کنار ماشینش ایستاده بود
یه تای ابرومو بالا انداختم ماشینو همونجا پارک کردم و رفتم پیششون
باربد:خودشه
رومو سمتش برگردوندم یه خنده ی بدجنسانه زده بود
پلیس:اقای مقاره ؟
_بله خودم هستم
یه ورق جلوم گرفت:شما به حکم ضرب و شتم دستگیرین 
_بله؟؟؟
_مدارک از پزشکی قانونی اومده
ینی بخاطر چهار تا مشتی که زیر گوشش خوابوندم رفت حکم جلبمو گرفت؟ 
باربد:این تازه ضربه ی اوله اقا امیر گفتم بد میبینی یه اتاقه تاریکه نترس
من: من از هیشکی جز خدا نمیترسم تو که بَندَشی
پوزخند زدم
رو به پلیس گفتم: خودم میرم
پلیس دستمو گرفت!! من: گفتم که خودم میشینم.لطفا
خودم رفتم و نشستم تو ماشین پلیسی که اونوره کوچه پارک بود
باربد تکیه داد به دره خونه و دست به سینه ایستاد به رفتن من نگاه میکرد
.
سرباز:گوشی و ساعت.
تحویل دادمشون
 بردنم تو انفرادیه بازداشتگاه به داخلش نگاه کردم سرد بودو تاریک
داخل شدم و صدای بسته شدن در تو گوشم پیچید بیشتر احساس بی کسی کردم ارامش دغدغم شده بود و سَلب خدا نسیبم.
خنده دار بود، از شکستام چیزی نمونده برام یعنی به همه چی یه پیروزی بدهکارم انقد که شکست خوردم؛ منمو یه دنیا شرمندگی شرمنده ی دلم و دنیام ، جهانم و روزگارم.
مرگ تدریجی!!اوضاع من بود(:
از خودم فرار میکردم.وحشتناکه که خودتو گم کنی و وقتی هست ازش فرار کنی !!
همه، وقتی دنیا براشون بی ارزش میشه میگن:کاش برگردم به عقب!!
ولی من اینم نمیگفتم. به گذشتم برگردم که چی بشه؟گذشته و حال زندگیم عین هم بود با این تفاوت که گذشته غصه ی یه چیز و میخوردم الانم غصه ی یه چیز دیگه
این بین یه تفریحم داشتم.الانم دارم ولی به پای عذابم نمیرسید !!
چقد دنیام کوچیک شده بود . کوچیک و بی ارزش

رفتم نشستم یه گوشه به یه جای نامعلوم خیره شدم
به صدایی که اومد دقت کردم
_سپهر باقری ملاقاطی داری 
اونم اینجا بود؟؟
با خشم بلند شدم و تو همون اتاقک ۱۰ متری شروع کردم راه رفتن
دستامو مشت کردم و کوبوندم به دیوار 
_اه.اه تُف تو این شانس
مخالفتی با وجودم توی این سلولِ سرد نداشتم چون باربدو زده بودم و حقش هم بود ولی حرفش ذهنمو مشغول کرد!
چشمامو بستم و سعی کردم افکاری که شاید لزوم نداشت بهشون فکر کنمو از سرم دور کردم؛با خوابیدنِ افکارم، صداهای دیگه ای به گوشم میرسید این چند ماه حالم تعریفی نداشت که اروم باشم و اروم بمونم!!! صداهای عجیب تو سرم پخش میشد تمام #اتفاق هایی که این چند وقت افتاده بود. 
صداها، کنایه ها، حرف بابا، حرفای هیوا، دلگرمی های رهام، همه و همه تو صدای بی صدایی فضا ترکیب میشد:

(((((تقصیر توئه.من همیشه کنارتم داداش.میشه درستش کرد به روحیه ات بستگی داره.ما حواسمون بهت هست امیر.میدونم دوری برات سخته ولی غصه قَدِقَنه برات.تَکی؟.میترسم.رهام، خیلی جاش خالیه.چند وقته؟.پسره من معتاد نیست.خسته شدم اَه.سرما خوردی؟. مامان،خودتو اذیت نکن.علی پاشو لطفا.خودم تمومش میکنم این زندگیو.دیوونه نشو پسر.امیر من کلی کمکت میکنم.نباید این کارو میکردی.تنهایی نمیتونی گوش کن. پروندش قضاییه.علی از هیچی خبر نداشت!)))))

دستمو گذاشتم رو گوشم چشمامو بستم و پلکامو میفشردم به چشمام که دیگه هیچی نشنوم
فضای بسته ی سلول داشت خفم میکر دکمه های پیرهنمو باز کردم و چند تا نفس عمیق کشیدم هرچقد هم این سلول تنگ و کم اکسیژن بود این اتاق حداقل سکوت داشت و ارامش
کمه کمش صدای تردد ماشینا نمیومد  

***********

پرتویِ بی جونی رو حس کردم دستمو از روی چشمام برداشتم و سمت نور برگشتم تا به نور عادت کنم.

سرباز:آزادی

من:آزادم؟؟

بدون توجه به حرفم درو باز گذاشت و رفت.وسایلامو گرفتم و اومدم بیرون به محضه خارج شدنم از محوطه ی اداره گوشیم زنگ خورد یه شماره ناشناس بود

من:الو.

_دیشب چطور بود؟

من:شما؟!

_دشمنتم آقا امیر.!شکایتمو پس گرفتم آخه میدونی خوبیت نداره هنرمند مملکت بیشتر از یه شب بمونه بازداشگاه.حرف درمیارن درست نمیگم؟؟

_چی میخوای؟

_هلنو، البته مهم تر از همه جونِ تو و هیوا

_اسمه هیوارو به زبونِ کثیفت نیار!

ادامه دادم:مشکلت دقیقا چیه؟

_نمیدونم خودمم،ادمای نچسب اطرافمو برمیدارم جوری برمیدارم که کسای دیگه هم اذیت نشن میدونی زیادی تو چشمی.خوشم نمیاد!

_هدفت چیه
_من عوضی تر از این حرفام یه کلام تو خیابون میری مواظب دور برت باش من فقط از پشت خنجر میزنم
_جوابمو ندادی میگم هدفت چیه از این کارا
_کلا نچسبی هم تو هم هیوا خوشم نمیاد از آدمای از جنس تو همین بهتره نباشین.
قطع کرد.از باربد که نمیترسیدم ولی از اینکه بلایی سره هیوا بیاد.چرا!!

 


#پارت۴۶
((رهام))
گوشیو برداشتم .
من:سلام
امیر:سلام داداش
_جانم چیزی شده؟
_راستش رهام. چند ساعت پیش یه ابلاغیه از دادگاه برام اومد و چند دقیقه پیش هم زنگ زدن گفتن سپهرو پیدا کردن
_خب اینکه ناراحتی نداره
_اخه گفتن منم باید برم
_تو دیگه چرا؟
_نمیدونم خود سروان گفت. رهام یه خواهش داشتم ازت
_بله بگو.
_تو هم میای همراهم؟
_چراکه نه حتما :)
_پس ادرسو بفرستم؟
_اره میرسونم خودمو
_مرسی.
_فعلا
خوبه همراهش برم اینطوری بهتره اگه یه موقع کنترلشو از دست داد یه بلایی سره خودشو سپهر نیاره
((امیر))
رسیدم به همون ادرس از ماشین پیاده شدم و به جایی که گفتن نگا کردم خبری از پلیس نبود.
یه رستوران جمع و جور ولی قل قله بود کیپ تا کیپ مشتری نشسته بود همه از دم نوجوون و جوون با سنای کم
چشمامو ریز کردم و با دقت به داخل نگا کردم مشتری که از پیشخوان فاطله گرفت،کاملا واضح میتونستم کسی که پشت میز نشسته بودو دید بزنم
سپهر بود با یه لباسِ به اصتلاح متواضع و ترو تمیز
چهرشو بیشتر با روزایی که کنارمون بود مقایسه کردم تنها تفاوتش لبخند تصنعیش بود
یاد علی افتادم.
قلبم تیر کشید.
تفس عمیق کشیدمو عصبانیتمو فروکش کردم
یکی از مشتری ها صداش زد از پشت میز بیرون اومد و رفت سمتش بعد از علامت عجیبی که به مشتری به سپهر داد سپهر به دور برش نگاه کردو بعد یواشکی دستشو برد تو جیب مخفیه کتش و یه پلاستیک خیلی کوچیک داد دست مشتری لبخند زدو رفت.
یهو دست یه نفر رو شونم قرار گرفت و گفت: شیشه اس
با ضرب سرمو برگردوندم سمت صدا سروان رضائی بود با تعجب پرسیدم:
_بله؟!!
_مواد مخدره،مخدر. شیشه
_مخدره چی؟؟
_اینی که اقا سپهر به مشتری داد
ادامه داد:این جوونارو ببین. نصفشون خود باختن یا بیکس و کار،اگه ادامه بدن ایندشون تباه میشه مگر اینکه یکیشون باشه با اراده ی قوی. مثه تو
_مثه من؟؟!
_اره با شناختی که توی این چند وقت ازت دارم میتونم بهت بگم پسره قوی
لبخند زدم حرفش حالمو خوب کرد ولی نمیدونستم با چه جمله یا کلمه ای جوابشو بدم ممنون،مرسی،اختیار دارین،نظر لطفتونه ولی توی این موقعیت به نظر چرت و بی محتوا میومد
سروان با فرم و لباسی که رو به روم ایستاده بود که توی بچگی هام فک میکردم فرشته های نجات شهرن!که البته هستن
منم همون بچه ای بودم که سَوایِ 


ماشین بازی و فوتبال و خط و نشون کشیدن واسه کوچکترها و خراب کردن وسایل خونه، عاشق موزیک بودم، که پدرم مخالف صد در صدش بود، می‌گفت باید سخت تلاش کنی موسیقی و مطرب بازی کار نیست و آینده نداره برات، می‌گفت پسر جون به فکر نون باش که خربزه آبه.

درسته خانواده ام پشتمو خالی نکردن ولی راضی هم نبودن، اینم آتو بود واسه چرند و پرندایی ک دوروبریام بارم میکردن، حرفای یاس درست بود رویا ها و آرزو ها تو بچگی حکم ناموس و دارن تو زندگیت
دوست نداری کسی ازت دورشون کنه یا خرابشون کنه اگه بهش حرفی بزنن انگار به قلبه خوده آدم سنگ زدن
بدترین حرفارو از اطرافیانم شنیدم. ولی نشنیدم، هه یعنی نشنیده گرفتم
سروان:داره کم‌کم خلوت میشه، ساعت 12شب رستوران رو میبندن ما هم میریم داخل
_فقط سپهره؟؟
_نه. امشب عرفان هست ک انبار پر کنه
صدای رهامو شنیدم، دستی ت داد و نزدیک شد،
سروان:من میرم پیش بقیه گروه، فقط تا من علامت ندادم دست از پا خطا نکنین به دوستت هم بگو
خیلی این رفتارشو دوست داشتم، مهربون بود، شوخی میکرد، یهو خشن و جدی میشد!!
رفت و رهام نزدیک شد بهم:
من:سلام
_سلام
رستوران‌ و نشون دادم:اینجاست
_واقعا
_آره رد گم کنیه
به کوچه ی پشت سری اشاره کرد:سه تا ماشین پلیس اونجاست و یه وَن
_سروان گفت چراغ سبز که چشمگ زد نیروی ویژه کارشو شروع میکنه
_پس نور از این کوچه میاد. آره؟
_آره دیگه حتما
رفتم روی جدول کنار خیابون نشستم رهام هم اومد کنارم:
رهام :بهتری؟
_بد نیستم اوضاع تغییر کرده حداقل بی دردسر خوابم میبره
_چه خوب
سکوت کردو سخت تو فکر رفت :
_میگم داداش مشکلی داری بهم نمیگی؟
_نه داشتم دیگه ندارم، حل شد
_اگه چیزی هست بگو هاااا
_فعلا نه تقریبا همه چی خوبه

فلاشر سبز به ویترین شیشه ای رستوران بازتاب کرد جفتمون با سرعت بلند شدیم و ایستادیم 

عین فیلما ده ها سرباز و پلیس با فرم مشکی و اسلحه از کناره های کوچه سرازیر شدن

قدماشون هماهنگ بود و با هر قدم و برخورد پوتین های مشکیشون به آسفالت صدای جالبی به گوش میرسید

به صف پشت سره هم ایستادن و حمله ور شدن سمت رستوران که داشتن کم کم کرکره رو پایین میکشیدم

من دستپاچه بودم که نکنه فرار کنن صداهای عجیب از تو رستوران میومد صدای سروان بود:

_بخوابین رو زمین، دستاتونو بزارین رو سرتون با تک تک شمام

چند تا سرباز بالای سره کاگرا وایساده بودن با اسلحه هاشون و سروان علامت میداد

تا دیر نشده باید بگیرنشون وگرنه در میرفتن حواسم پیش سروان بودو رستوران که با صدای خیلی بلند رهام که بین اونهمه سرو صدا میومد جا خوردم

رهام : دنبالم نیا.

شروع کرد دوییدن.سمت پشت رستوران

متعجب بودم بین بدو بدو های آدمای اطرافم 

گیج به دور و برم نگا میکردن حدودا پنج تا آدم گرفتن و پلیسا با کسایی که دستبند بهشون بسته بودن تک تک از جلوم حرکت میکردن

ولی هیچکدوم از اونا سپهر نبود 

اژیرا خاموش بودو خیابون فاقد از هرگونه سرو صدای گوش خراش بود 

همه غرق بودیم توی سکوت شهر

که صدای نعره رهام لرزه به تن هممون انداخت.

((رهام))

 با دیدن سپهر که داشت در میرفت به امیر یه چیزی گفتم و با سرعت دوییدم سمتش تا متوجه من شد پا به فرار گذاشت

منم سرعتمو بیشتر کردم و در اخر رسیدم بهش و هلش دادم سمت دیوار 

من:کجا فرار میکردی عوضی؟؟

سکوت کردو نفس نفس میزد 

من:تو اشغال میدونی زندگیه چند نفرو از بین بردی؟

بلند تر گفتم:هاااا؟؟

عکس العمل نشون نداد و همچنان نفس نفس نفس میزد

_مرتیکه ی پست یادته دروغاتو؟؟دِ اخه لعنتی چرا اینکارو کردی؟ میدونی امیر نابود شد همه احساس داداشمو نابود کردی!!دلت نسوخت؟ ادم دوروز کنار امیر باشه میشناستش توکه دوماه کنارش بودی.چرا نارو زدی بهمون قصد تو اون عرفان چی بود از این کارا چرا حرف نمیزنی؟داداشم داره دق میکنه از بس که غصه خورد خانوادش داغون شد گند زدی به همچی حالشو ندیدی تو . نمیدونی چه عذابی میکشید هیچی بدتر از این نیست که اشکه مرد دراد تو خبر نداری از هیچی . داشت خودکشی میکرد بخاطر کاره تو میفهمی امیر داشت خودکشی میکرد بخاطر تو 

دستمو به تخت سینش میکوبیدم اونم عقب عقب میرفت :تو.تو.تو

بلند تر نعره زدم : لعنت بهت

صدام تو کل خیابون اکو شد صدای قدمای سریع یه نفر میومد بعد از چند ثانیه امیر پشت سرم سبز شد

چشمش به سپهر افتاد. میدونستم دست خودش نیست غمی که توی این چند وقت کشیده بود همه توی چشماش جمع شد و به سپهر خیره شد که من جای اون شرمنده شدم امیر اروم سمتش قدم برمیداشت 

اشک تو چشای امیر حلقه زد و یهو چشماش شد کاسه ی خون .

سکوت کرد هیچی نگفت فقط به چشای سپهر خیره بود نه با خشم نه با اعتراض بلکه با تمام درد و غمایی که به دلش هجوم اورده بود

دهنش به حرف باز شد قبل از به زبون اوردن جملش یه نفس بغض الود کشید و به سپهر دردشو ناخوداگاه تحمیل کرد نمیشد دردو تو نگاش نفهمید 

وقتی ناراحت بود مظلومیت خاصی تو چهرش بیداد میکرد 

با یه کلمه تمومش کرد با بغض تو صداش گفت:دلت اومد؟؟

اینو گفت و اهسته تر از قبل ازمون دور شد.

.

.

.

.اینم از پارت جدید 

طولانیههههه هاااااا 

کامنت یادتون نره????????

 


(امیر) با بی میلی سعی داشتم رو استیج مثله همیشه باشم لبخند مصنوعی و امیر پر انرژی ای که ایندفعه واقعا الکی بود می‌خواستیم بریم سر موزیک بعدی که یکی جیغ زد: _امیــــر رهامو بغل کن با این داد هوادار یه دنیا غم نشست تو دلم خودمو زدم به نشنیدن که ایندفعه انگار چندین نفر با هم اینو به زبون اوردن: _امیـــر رهامو بغل کُــــنننن! پنج بار پشت سرهم و اونقدری واضح که نمیشد نشنیدش گرفت زیر چشمی به رهامی که داشت برای زدن خودش به بی خیالی با پایه ی میکروفن ور میرفت نگا
(امیر) فقط برای تموم کردن همه چی امروز رفتم به محل تمرین وارد ساختمون شدم و زنگ درو زدم. امیرمیلاد درو باز کرد: سلام خوش اومدی زدمش کنار و وارد شدم. امیرمیلاد: چیزی شده؟؟امیر؟؟ من:یاشاااار؟؟.امیرمیلاد یاشار کجاست؟ _چرا انقدر عصبی ای؟هنوز کسی نیومده یاشار تو اتاقه وایسا ببینم. _چیــــهههه؟؟ _ آروم شنیدی چی گفتم؟ گفتم هنوز کسی نیومده بشین من یه لیوان آب بیارم برات. _نمیخوام میرم پیش یاشار زنگ در به صدا دراومد قبل از اینکه وارد اتاق شم بلند شدم و درو باز
(رهام) به هارد رو میز خیره شده بودم. دستم و چسبوندم به پیشونیم و سرمو انداختم پایین، اگه یه ذره زودتر خبرو می‌شنیدم خب حتمنِ حتما برای هکر یه اقدامی میکردم تا یه کپی از تمااااام اسناد و مدارک توی هارد داشته‌باشم اما. اما اگه می‌فهمیدن. من فقط نگران امیر بودم اونا وجدان نداشتن حتما با روح جسمش بازی میکردن حتما جونشو ازش مییدن و به خانوادش رحم نمیکردن یعنی توی این هارد دیسک چی بود. اسناد تمام آدم کشیاشون قاچاقاشون زمین‌هایی که هر یه دونشو به صد نفر
پارت شصت و سه (امیر) دو ساعتی میشد که خونه ی رهام بودم ساعت تقریبا سه،چهار صبح بود هرکاری کردیم نتونستیم توی هاردو ببینیم رهام:امیر این نمیشه.این هکر میخواد! عصبی دستی به صورتم کشیدم و لبتاپو گرفتم تو بغلم _رهام این فولدرم امتحان کردی؟ _همّرو یکی یکی باز کردم نمیاره همون چیزی که گفتم هکر میخواد!من میگم تحویل پلیس بدیم با خودشون. _نه.نمیخوام! هاردو کندم _باشه امیر من دخالت نمیکنم ولی بهتره پیش من یا تو نباشه این!!! _آره ولی کی؟؟؟ _اون شایگانی که تو
(رهام) (اردیبهشت ماه) صدای موزیک کم کردم و شیشه ی ماشین و پایین کشیدم من:الو امیر همینجاست؟؟ تلفن و بین شونمو گوشم گرفتم و دندرو عوض کردم امیر:دارم برات دست ت میدم دیدیم؟ _وایسا پارک کردم :اره اره اومدم _سلام قرار بود برای موزیک جدیدمون تیزر بسازیم اسم این کارمون ″خدا″ بود و من میدیدم امیر چقدر برای اینکار زمان گذاشته ، خیلی هم بهش دلبسته بود وارد اتلیه شدیم تا کاور موزیک و بگیریم و اما اینبار بازهم با امیررضا و گروهش سروکار داشتیم و همکارهای جدیدشون
(امیر) برنامه های اجرامون خیلی قشنگتر از چیزی که فکر میکردم پیش رفته بود و یه استراحت یه هفته ای نصیبمون شد،وقت خوبی بود، چهار روز پیش ماشینو به گذاشته بودم فقط باید بخت و اقبال باهام یار میبود که یکی سند بزنه وگرنه هیــــچ راهی جلوی پاهام نبود _الو. _سلام امیر خان خوبی ؟ _مرسی تو خوبی.اقا بابک تکلیف ماشین من چیشد؟؟ _ار پیدا شده _پولو میده دیگه من واقعا نیاز دارم _اره بیعانه ش هم گذاشته الانم اینجاست زود خودتو برسون _باشه خیلی ممنونتم میرسونم
سلام مخاطبای قشنگم راجع به قالب وبلاگ اومدم یه توضیحی بدم گممون نکنید فعلا این باشه به طور موقت بعد حتما عوضش میکنم دنبال قالب میگردم. قالب وب برای خودم خیلی خسته کننده شده بود دوست داشتم از حالت فانتزی ای که پیدا کرده در بیارمش (اصن به تم رمان نمیخوره/:) دوستون دارم???????? "رایا" راستی پارت های خفنی در راه است????

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

جی اس ام فایل - GSM file VIP فیلم متین 2 خرید ارزان کولر گازی صبرم سر اومد به وبلاگ روستای صومعه علیا خوش آمدید آشپزباشی مدیر محصول با من تا کنکور 99 پرسش مهر 21